دوستی می گوید مغرورشده ای و من هنوز به این فکر میکنم که او از کدام غرور سخن می گوید .

من که ساده تر از همیشه ام این روزها ،

اصلا من بابت تمام چیزهایی که شاید بتواند من را مغرور کند زحمت کشیده ام !

برای تمام بیست های دیکته ، برای  تحمل همه ی آن کلاس های رخوت انگیز،

برای زن بودن ، برای شاگرد اول شدن ، برای همه ی شیرینی ها و آجیل هایی که به خود حرام کردم زحمت کشیدم.

برای همه فکر هایی که نکردم،جاهایی که نرفتم ،برای به روی خود نیاوردن حرف های منظوردار ،زحمت کشیدم،

 من برای اینجا ، این مزخرفاتم حتی، زحمت کشیدم ،.

آه منِ زحمت کش ،  چه دارم برای مغرور شدن ! 

 

 


 

این روزها بی‌وفایی تکثیر شده است. توزیع شده است و انگار بدون بستن صف به همه رسیده است.

 

این روزها روزهای سرد و سکوت وبلاگهایی است که روزگاری عرصه‌ی تبادل افکار بود. عرصه‌ی تضارب آراء بود. عرصه‌ی باز شدن عروق بسته شده‌ی دلها بود. عرصه‌ی حضور کسانی بود که نمیشناختنت اما ابراز محبت‌شان شادت می‌کرد.

 

این روزها همه و علی الخصوص جوان ها در لابلای لایک‌ها گم شده‌اند. در کنار هم نشسته‌اند و در سکوت مبهم‌شان به تصاویر ثابت ومتحرک صفحه‌ی موبایلشان خیره می‌شوند.

 

این روزها شادی گاهی می‌آید. آن روزها غم گاهی می‌آمد.

 

 

امروزه شبکه‌های اجتماعی  ،افکارمان را آن چنان  در صفحات نهایت چهار یا پنج اینچی خود درگیر کرده که برگ ریزان پاییز را فراموش کرده‌ایم! 

پاییز برگ ریز هزار رنگ ، پادشاه بی منازع فصل ها دگر بار فرا رسیده است!

نمی‌دانم چطور می‌شود به حال و هوای سالهای قبل برگشت. در حالیکه شبکه‌های اجتماعی موبایل  و این حجم از مطالبی ک گاهی حتی بدون خواندن فقط کپی پیست می شوند نیز  نتوانسته‌اند حال و هوای جدید و شادی به بچه‌های شهر مجازی ما هدیه کند.  

 

+ نوشته شده در  جمعه نهم مهر ۱۳۹۵ساعت 20:0  توسط ناهید زکیان  | 

صبح بود یا شب ،خیلی فرق نمی کند ، تو آمدی ، به خانه ی ما هم آمدی ، با سر هم آمدی ، بدون این که دعوتت کرده باشم. بدون این که برایت فرش قرمزی پهن کرده باشم .

تا یادم هست کارت دعوتی هم برایت نفرستاده بودم ، تو آمدی با دعوتنامه دیگران ، ولی جا خوش کردی در دل مامان و بابایی که روزی صدبار قربان صدقه ی من می رفتند . بابا و مامانی که تک سرفه هایم زلزله ای بود در ارکان زندگی شان و با لبخندهای من می رفتند تا بهشت و می آمدند .

تو آمدی ، سلطنت کودکانه ام به هم خورد . تو آمدی و در گهواره ی من جا خوش کردی ، مالک عروسک ها و ماشین هایم شدی . یادت هست سر عروسکم را به دندان می گرفتی . توپم را گم کردی . من آن اسباب بازی ها را دوست داشتم و دارم . از من نخواه از دست تو راضی باشم .

تو آمدی ، جا خوش کردی کنار مامان و بابا ، نشستی روی زانوی آن ها ، خورد و خوراک تو مهم ترین دغدغه ی آن ها شد و من ناگاه از چشم همه افتادم .

تو آمدی ، اصلا خوش آمدی مهمان ناخوانده ی من . ولی چرا بابا و مامان من را گرفتی ؟ چرا اسباب بازی های من را تصاحب کردی ؟ چرا ... چرا ... چرا ...؟

من نیامدم ، من ملک بودم و فردوس برین جایم بود . من را آوردند ، بدون این که از من سوال کنند که می آیی یا می روی ...

من را آوردند ، همان کسانی که فقط بابا و مامان تو بودند . من را آوردند تا تو تنها نباشی ، تا تو برادر یا خواهر بزرگ تر باشی ، می دانی کوچک تر بودن چه دردی دارد ؟

من آمدم بدون این که گهواره ای برایم بخرند ، تا چشم باز کردم مستاجر تو بودم . آمدم ولی سگ پاشکسته ی تو را به من دادند تا تنهایی ام را با آن پر کنم .

می دانی شب ها در پتوی کهنه ی تو خوابم نمی برد و با خود می گفتم چرا برای من ...

بگذریم . تو برادر یا خواهر بزرگ تر من بمان ، من پا به پای تو کوچک بودنم را لبخند می زنم .

بیا بخندیم و به روی مامان و بابا نیاوریم که هرکدام آرزوی دیگری را داریم !


پی نوشت: قسم ب روزی ک دلت را می شکنند و جز خدایت مرهمی نخواهی داشت!

 

+ نوشته شده در  شنبه بیست و هشتم فروردین ۱۳۹۵ساعت 10:51  توسط ناهید زکیان  | 

توفان نامت که وزیدن می گیرد، همه ی غبارهای روی دل پاک می شود. شور تازه ای در آوندهای زمین به جریان می افتد و درختان به احترام نام عظیمت خم می شوند.

ای امیرمومنان !

یک عمر با عشق تو نفس کشیده ام، اما امروز می خواهم در عشق تو گم شوم.

خوشا به حال فرشتگان که نمازهایشان را به تو اقتدا می کنند، آن چنان که کوه ها و رودها و پروانه ها پشت سرت به نماز می ایستند.

تو آن مردترینی هستی که عدالت از سرانگشتان تو برکت یافته است و شمشیر تو میزان روز رستاخیز است.

شک ندارم که لب هایت در هیچ لحظه ای جز نام خدا را تلاوت نمی کرد.

هر رودی که به تو برسد، اقیانوس می شود. هر برگ خشکی که نام تو را می برد، به سبزی و تازگی می گراید. هر قطره ی بارانی که به زمین می رسد با عشق تو به رودها می پیوندد.

دیگر در خواب هم نمی توان دید که مردی در چاه تنهایی اش، بارانی از خورشید بریزد.

یا علی

حکایت عشق پایانی ندارد .


 

پی نوشت 1: مدتهاست ک هیچ حس نوشتنی نیست و دلایلش بماند اما یکی از آنها این بوده ک چ بشود؟!!

مگر پیش ترها چ شد؟!!!

پی نوشت 2: بازنده یا برنده از نظر من خیلی فرق ندارد، مهم مبارزه است.

اگر با تمام توان جنگیدی و باختی لااقل دردت فقط " نتوانستن" خواهد بود اما گر دست روی دست گذاشتی تا آرمان هایت با تیغ بی ارادگی جان بسپارند این درد بسیار بیشتر خواهد بود.

+ نوشته شده در  پنجشنبه دهم اردیبهشت ۱۳۹۴ساعت 18:10  توسط ناهید زکیان  | 

 

رد بال پرندگان را که می گیرم به تو می رسم، پرندگانی که نیامده رفتند. پرندگانی که در قفس پرواز می کردند و خیالشان را خواب می دیدند.

شب هایی را  به یاد می آورم که باریدم تا حس با تو بودن خشک نشود،به شب هایی می رسم که چون رودخانه ای از اشک شکستم تا بهار برود در جویبارهایی که مدت ها بود آواز نمی خواندند.

آن روز من چشم بسته، دل سپرده بودم، من دلداده ای بودم که فردایم از پلک های تو پایین می آمد و می دوید در ذهنم. تو از اول می دانستی این کوچه بن بست است و راهی نه به آسمان دارد نه به آن سویی که قرار بود برویم.

اما هنوز هم باور دارم " همیشه کسی هست که دلش مال من باشد." هنوز به اعجاز عشق ایمان دارم.

اما می دانم برای آدم هایی که بیش تر تاجرند تا شاعر، برای انسان هایی که نمی شود براحتی تفاوت تلخند و لبخند، نوش خند و نیشخندشان را فهمید، حرف دل راه به جایی نمی برد و اطمینان دارم تو از این تبار نیستی.

هر چند امروز برخی از مردم سیاستمدارند و عاشق در این سیاست بازار، ابزاری بیش نخواهد بود و به قول بزرگی " عاشقانه زیستن با این مردمی که با تو سیاستمدارانه برخورد می کنند، چیزی شبیه حماقت است."

ولی تو از جنس دیگری و من هنوز رد بال پرندگان را که می گیرم به تو می رسم.

 با من بمان.


 

پی نوشت : سکوت و دیگر هیچ که سکوت سرشار از ناگفته هاست

ناگفته هایی بس سنگین و بس ناجوانمردانه ...

 

+ نوشته شده در  سه شنبه هشتم مهر ۱۳۹۳ساعت 21:10  توسط ناهید زکیان  | 

فردا کاش  باران ببارد بر کویر دل هامان

آن قدر هم که فکر می کردیم، زندگی ساده نیست ای مردم ، این گونه که درختان در باد ناله می کنند، این گونه که کوه پیشانی چروک کرده ، فردا باید باران ببارد.

فردا حتما باران می بارد بر گل های پلاسیده ی پیراهن من ، بر شانه های افتاده ی دل تو ، بر موهای جو گندمی مردانی که در سایه روشن آفتاب راه می روند و ترانه می شوند.

فردا باید باران ببارد ، بر گرگ و میش زندگی ما که هنوز نتوانسته است خودش را نجات دهد از نگاه نگران زن همسایه ، خودش را نجات دهد از قضاوت های ناشیانه مغازه دار محل ،خودش را خلاص کند از دست کت و شلوارهایی که در باد راه می روند و صدای سکوتشان تاریخ را کر کرده است .

آن گونه که فکر می کردیم زندگی ساده نیست ، زندگی بارانی ست که بی رحمانه بر همه می بارد.

زندگی می آید و می رود ، بدون آن که اعتنایی کند به چشم های هراسان پیرزنان ، به نگاه های کدر مردان سالخورده ،  به دست های جست و جو گر جوانان و پاهایی که در کودکی می دوند .

رندی می گفت: هی همسایه! زندگی شاید همین باشد، همین لبخندهایی که تا نیمه می آیند و بر می گردند، همین گریه هایی که استمرار دارند، همین سلام و علیکی که در اثر عادت مزمزه می شود، همین روزنامه هایی که هرروز با کلماتی مشکوک مردم را سرگرم می کنند، همین درختانی که سیاه شده اند؛ همین آفتاب کدر، این پل های سیمانی و این مردمی که برای ندیدن هم سفره نذر می کنند!!

اما صدایی از درونم می گفت:

نه ، نه ، زندگی باید " نه این " باشد.

زندگی نام شیرین مردمی است که هرروز بیستون بیستون فرهاد می پروراند . زندگی عشق شریف و شکوهمندی است که از دلمان جوانه زده است تا در حیات دیگری جوانه زند و جهان را به جوانی کشاند.


چرا که پیش از ما سرودند: جهان عشق است و دیگر زرق سازی

                                 همه بازیست الا عشق بازی

زندگی باید " نه این باشد "



پی نوشت 1 : مبارک بادت این سال و همه سال

پی نوشت 2 : شدیدا به این سخن معتقدم که :

هیچ گاه نه به کسی بخندید و نه قضاوتش کنید، هرگز نمی دانید

شاید روزی شما هم در همان شرایط قرار بگیرید!!


+ نوشته شده در  سه شنبه پنجم فروردین ۱۳۹۳ساعت 15:29  توسط ناهید زکیان  | 

میلاد پیام آور مهربانی ها مبارک .

همین الان به مدد پیامکی از دوست عزیزی  متوجه شدم امشب ، شب میلاد فخر کائنات و اشرف مخلوقات عالم هستی است و من آذین نبسته ام این خانه ام را . شاید گرفتاری که برایم در سه هفته ی قبل پیش آمد مزید بر علت شد .

 

یا رسول ، کاش دل من معرفت بندگی می آموخت تا بنده ی خدا باشم ، تا معرفت آموز رسالتت شوم .

کاش و افسوس ...

" روزگار غریبی است نازنین " !

ما مردم از تنهایی خودمان فرار می کنیم تا در کنار هم دو رکعت آرامش را تلاوت کنیم. به هم می رسیم لبخند می زنیم ، لب هامان شیرین ترین کلمات را تلاوت می کند ، چشم هامان از شوق برق می زند ، اما انگار چیزی در درونمان به انکارمان برخاسته است . ذهنمان گرگ و میش می شود ، دوباره دلتنگ می شویم ، دوباره چون مترسک جالیزار آستین تهی از دست مان در باد مرثیه می شود ، موریانه های هراس به جانمان می افتند ، دوباره هراس ، دوباره دلشوره و دوباره درها را ، پنجره ها را را نرده و پرده می پوشانیم و زیز لب حافظ وار زمزمه می کنیم که :

" سر پیاله بپوشان که خرقه پوش آمد . "  و این است حکایت در شدن ، دیوار شدن ، پنجره ای لبریز از نرده شدن و پرده شدن . این است داستان زندگی ما انسان ها . انگار دچار دور و تسلسلی اجتناب ناپذیر شده ایم ........ و آن گاه باز هم به نجوا می آییم که :

کاری که در مفارقه دیوار می کند

تن از ازل میان من و یار می کند . 


پی نوشت 1 : این پست بدون پیش درآمدی و همین حالا نوشته شد، پس خالی از ایراد نمی باشد.

پی نوشت 2 : انجماد قلب ها را از خشکسالی چشم ها می توان فهمید

چشمی که گریستن نمی داند ، زیستن نمی تواند ...

 

 

+ نوشته شده در  شنبه بیست و هشتم دی ۱۳۹۲ساعت 19:46  توسط ناهید زکیان  | 

به پیشگاه آقایم ...

حسین من ! محرم ، ماه محبت به تو و دلدادگی به قافله ایست که تو قافله سالار آنی .ماه محبت به مردان و زنان و کودکان این قافله . آنانی که از دنیا و مال و منال آن رویگردان می شوند و هر آن چه را می بینند در پیش چشمشان کوچک و ناچیز است و فقط به عظمت و جبروت خداوند در اندیشه اند. از هر آن چه مانع کمال بندگی و تبعیت از حکم خداوندی است چشم می پوشند تا از بقای خود بگذرند و به لقای حضرت حق برسند، در نیل به این رستگاری جان و تن خویش را به نیزه ها و شمشیرها می سپارند و مرغ جانشان قفس جان را در هم می شکند و آماده ی پرواز می شوند.

آقای من ! تو به سرزمینی قدم می گذاری که مردمان روزگار ، تو را بر دو کار مخیر می سازند ، یکی مرگ و دیگری خواری و ذلت !  و چه زیبا فریاد برمی آوری که خواری و ذلت از خاندان ما دور است و کشته شدن و زیر بار ستم نرفتن در ما شرافتمند خواهد بود ، ما درس آموز مکتب تو می شویم در محرم و به یارانت و همه ی آنانی که لبیک گوی تو شدند سلام و درود می فرستیم .

حسین من ! تو رهنمای راه ایمان و جرعه نوش جام یزدانی . تا همیشه تاریخ ، تا همیشه روزگار زندگی در هر صبح و شام به تو سلام می دهیم .

با هر که با تو در صلح و سلامت است ، تا ابد در صلح و سلامتیم و با هر که با تو می جنگد در مبارزه و جنگیم و تا قیامت این چنین خواهیم بود .



پی نوشت 1 : سکوت ... و دیگر هیچ نمی گویم ... که این بزرگ ترین اعتراض من است ...                               سکوت را دوست دارم به خاطر ابهت بی پایانش ...

پی نوشت 2 : جور از حبیب خوش تر ، کز مدعی رعایت !

 

+ نوشته شده در  جمعه یکم آذر ۱۳۹۲ساعت 20:15  توسط ناهید زکیان  | 

مطالب قدیمی‌تر